پارت ۱۱۰
جونگکوک وقتی دید سر ات روی شونهش سنگینی میکنه و گردنش خم شده، بیصدا لپتاپ رو بست. دستشو دور بدن ات حلقه کرد و خیلی راحت بلندش کرد. آروم گذاشتش روی تخت، پتو رو کشید روی تن لاغرش و خودش هم کنارش دراز کشید.
اما خواب به چشمهای جونگکوک نمیاومد. توی تاریکی سقف رو نگاه میکرد، به صدای نفسهای ات گوش میداد. همهچیز بهظاهر آروم بود… تا اینکه یه صدای خفهی عجیبی شنید.
چرخید سمت ات. نفسهاش نامنظم و بریده شده بودن، لبهاش کمکم کبود میشدن. دستهای ات توی خواب بیقرار میجنبیدن، انگار دنبال چیزی میگشت، چیزی رو میخواست بگیره تا از اون خفگی نجات پیدا کنه.
چشمهای جونگکوک تنگ شد. بدون لحظهای مکث، ات رو از روی تخت بلند کرد و روی پاهاش نشوند. دستشو پشت کمرش گذاشت و محکم به پشتش ضربه زد.
– «ات… نفس بکش. صدای منو بشنو.»
ات هیچ واکنشی نشون نمیداد. پلکهاش بسته بودن، سرش عقب میافتاد.
جونگکوک دندوناشو روی هم فشار داد. با یه حرکت، دستشو روی قفسهی سینهی ات گذاشت و به ریتم منظم فشار داد تا هوا وارد ریههاش بشه. صدای خسخس خفیفی از گلوی ات بیرون اومد، ولی هنوز کامل نفس نمیکشید.
برای لحظهای اضطراب سردی توی چشمهای جونگکوک درخشید، چیزی که هیچکس کمتر دیده بود. زیر لب زمزمه کرد:
– «لعنتی… برگرد پیشم.»
چند ثانیهی سنگین گذشت… بعد ناگهان سینهی ات بالا اومد، و هوای خفه با صدای بلند از گلوی خشکش بیرون زد. بدنش لرزید و ناخودآگاه خودش رو به جونگکوک چسبوند، انگار دنبال پناهگاه بود.
جونگکوک نفس عمیقی کشید، پیشونیشو چند ثانیه روی موهای ات گذاشت و با صدای پایین و آرام گفت:
– «آروم باش. تموم شد. من اینجام.»
اما خواب به چشمهای جونگکوک نمیاومد. توی تاریکی سقف رو نگاه میکرد، به صدای نفسهای ات گوش میداد. همهچیز بهظاهر آروم بود… تا اینکه یه صدای خفهی عجیبی شنید.
چرخید سمت ات. نفسهاش نامنظم و بریده شده بودن، لبهاش کمکم کبود میشدن. دستهای ات توی خواب بیقرار میجنبیدن، انگار دنبال چیزی میگشت، چیزی رو میخواست بگیره تا از اون خفگی نجات پیدا کنه.
چشمهای جونگکوک تنگ شد. بدون لحظهای مکث، ات رو از روی تخت بلند کرد و روی پاهاش نشوند. دستشو پشت کمرش گذاشت و محکم به پشتش ضربه زد.
– «ات… نفس بکش. صدای منو بشنو.»
ات هیچ واکنشی نشون نمیداد. پلکهاش بسته بودن، سرش عقب میافتاد.
جونگکوک دندوناشو روی هم فشار داد. با یه حرکت، دستشو روی قفسهی سینهی ات گذاشت و به ریتم منظم فشار داد تا هوا وارد ریههاش بشه. صدای خسخس خفیفی از گلوی ات بیرون اومد، ولی هنوز کامل نفس نمیکشید.
برای لحظهای اضطراب سردی توی چشمهای جونگکوک درخشید، چیزی که هیچکس کمتر دیده بود. زیر لب زمزمه کرد:
– «لعنتی… برگرد پیشم.»
چند ثانیهی سنگین گذشت… بعد ناگهان سینهی ات بالا اومد، و هوای خفه با صدای بلند از گلوی خشکش بیرون زد. بدنش لرزید و ناخودآگاه خودش رو به جونگکوک چسبوند، انگار دنبال پناهگاه بود.
جونگکوک نفس عمیقی کشید، پیشونیشو چند ثانیه روی موهای ات گذاشت و با صدای پایین و آرام گفت:
– «آروم باش. تموم شد. من اینجام.»
- ۴.۶k
- ۱۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط